اهل ارومیه ام
زندگییی دارم
دفتری دارم,از جنس درخت
دوستانی,که غرق گناهیم همگی
عدالتی که آموختم نامردی
غذایی که میخورم شب و و فحش هایی که میشنوم هر روز
حرفه ام دانش آموزی؛
مقصدم دانشگاه ؛ تکیه گاه چشمانم آن حروف که به هم نزدیک اند
من مدرک با درس خواندن سرسری میگیرم و غنیمت می شمرمش
تقلب از درون جیب ها پیداست
همه موهایه بدن سیخ سیخ شده اند
مبادا که ببیند استاد(که نکند ببیند استاد)
من وقتی پای تخته میروم که درس خوانده باشم
من درس را پس از پرسش استاد میگویم
اهل ایرانم؛سرزمین نجیب زادگان آریایی
بدبختیم،اصطلاح دانش آموزی
گه گداری مینویسم چند بیتی و چند خطی ، می خوانم بر شما ، تا که نماند بیجا
«چه خیالی،چه خیالی،...می دانم» این حروفم نا بسامانی ها دارد
شعر من اول راه است هنوز
خوب می دانم،شعر من به خوبی شعر سهراب نیست....
برایم سوال است که چرا برخی میگویند...... من تنهایم!
مگر خدا تنها نیست؟
برو با او باش تا نباشی تنها
و چرا در هیچ بدنی هیچ اثری از هیچ دلی نیست؟
این جماعت تا بخوای سنگ و نمک دارند
و نمک های اضافی را در کوچه خیابان می رانند
و من اکنون به جرات،بیخود شده ازتنهایی خود میگویم: یا مردند یا هستند نامرد
مگر اینهاا چه کم از آنهمه آنها دارند؟
این یکی تکه ای نان و پنیر با زحمت،
آن یکی آنهمه ویلا بی زحمت!
کجایی ای سهراب؟
بیاو ببین چشمها را با آب نمک شستند ولی باز...............
شاید از بی نمکی بو د که باز همان جور می بینند!
با اجازه ات به فریاد میگویم:
چشم ها را نباید شست همین گونه باید دید
همینگونه حق و باطل،هر دو را باید دید
الا ای نمک نشناسان عالم،
باید که باشد شعارمان صرفه جویی
کار ما نیست دانستن راز فیش و فاکتور
کار ما این است که کو ر و کر و لال هرگز نشویم ولی همیشه یک خر بشویم!!! از بس که آنهمه حق طلبیم!
و امّا چه کسی میگوید که خدا بی رنگ است؟
خدا این همه رنگ ،
من به چشم معمولی خود می بینم، تو با چشم درون هم نمیبینی آیا؟
خدا در داد مظلومان ، خدا در نامردی خدا در ظلم و ستم ،
خدا در بی مهری خدا در همه جا حضور دارد و می بیند
به خدا که خدا هم حسابی و کتابی دارد
خواهی نشوی تنها همرنگ خدایی باش که تو را آفرید و سپس زینت داد.
سهراب بیا پی آواز حقیقت ندویم زود خسته می شویم
زود بهشان بر میخورد کفش کتانی هم که نداریم!
بیا ز همین جا بشروعیم و بسرودیم و آهسته ولی پیوسته رویم
از همین حوالی نمک هایی که به دریا می ریزند !
سهراب صدای پای نمک ها را میشنوی؟ که با هم میگویند حق ما را بدهید
میخواهیم آریایی بمانیم
و ای تنفس کنندگان نمک بی نمک شعرم را به حساب با نمکی وجودم بگذارید
احمد شیخ احمدی اورمو.آذربایجان.ایران
نظرات شما عزیزان: